كسي در ميعاد
اکنون روزهاست که جلوی پنجره می نشینم و به سادگی اندیشه ام می خندم پائیز را به زمستان وصل می کنم و هر روز دیوار بین من و تو بلندتر و ضخیم تر می شود ولی دیگر دیواری از آبگینه نیست بلکه از آهن است و پشت این دیوار آهنی دلم به تمام آن دلخوش کنکهای پوچ گریه می کند.آنروز که دیوار شیشه ای را شکستم و پای به حریم تو نهادم باورم بود کسی هستم و به میعادی می روم و امروز میبینم خسی بودم و به میقات می آمدم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home