سگ ولگرد
...
ولي چيزي كه بيشتر از همه پات را شكنجه ميداد، احتياج او به نوازش بود. او مثل بچهاي بود كه همهاش تو سري خورده و فحش شنيده، اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. مخصوصا با اين زندگي جديد و پر از درد و زجر بيش از پيش احتياج به نوازش داشت. چشمهاي او اين نوازش را گدائي ميكرد و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتي كه يك نفر به او اظهار محبت بكند و با دست روي سرش بكشد. او احتياج داشت كه مهرباني خودش را به كسي ابراز كند، برايش فداكاري بنمايد. حس پرستش و وفاداري خود را به كسي نشان بدهد اما به نظر مي آمد هيچكس احتياجي به ابراز احساسات او نداشت ؛ هيچكس از او حمايت نميكرد و توي هر چشمي نگاه ميكرد بجز كينه و شرارت چيز ديگري نميخواند
...
يكمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار براه افتاد، پات هم بيدرنگ، دنبال اتومبيل شروع به دويدن كرد . نه ، او ايندفعه ديگر نمي خواست اين مرد را از دست بدهد. له له مي زد و با وجود دردي كه در بدنش حس مي كرد با تمام قوا دنبال ماشين به سرعت ميدويد. اتومبيل از آبادي دور شد و از ميان صحرا ميگذشت، پات دو سه بار به اتومبيل رسيد، ولي باز عقب افتاد. تمام قواي خودش را جمع كرده بود و جست و خيزهايي از روي نااميدي ميبرداشت. اما اتومبيل از او تندتر ميرفت. – او اشتباه كرده بود علاوه بر اينكه با دو به اتومبيل نميرسيد، ناتوان و شكسته شده بود. تنش ضعف ميرفت و يكمرتبه حس كرد كه اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به كمترين حركت نيست. تمام كوشش او بيهوده بود. اصلا نميدانست چرا دويده ، نميدانست به كجا ميرود ، نه راه پس داشت و نه راه پيش
...
نزديك غروب سه كلاغ گرسنه بالاي سر پات پرواز ميكردند ، چون بوي پات را از دور شنيـــــــــــــده بودند
....
ولي چيزي كه بيشتر از همه پات را شكنجه ميداد، احتياج او به نوازش بود. او مثل بچهاي بود كه همهاش تو سري خورده و فحش شنيده، اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. مخصوصا با اين زندگي جديد و پر از درد و زجر بيش از پيش احتياج به نوازش داشت. چشمهاي او اين نوازش را گدائي ميكرد و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتي كه يك نفر به او اظهار محبت بكند و با دست روي سرش بكشد. او احتياج داشت كه مهرباني خودش را به كسي ابراز كند، برايش فداكاري بنمايد. حس پرستش و وفاداري خود را به كسي نشان بدهد اما به نظر مي آمد هيچكس احتياجي به ابراز احساسات او نداشت ؛ هيچكس از او حمايت نميكرد و توي هر چشمي نگاه ميكرد بجز كينه و شرارت چيز ديگري نميخواند
...
يكمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار براه افتاد، پات هم بيدرنگ، دنبال اتومبيل شروع به دويدن كرد . نه ، او ايندفعه ديگر نمي خواست اين مرد را از دست بدهد. له له مي زد و با وجود دردي كه در بدنش حس مي كرد با تمام قوا دنبال ماشين به سرعت ميدويد. اتومبيل از آبادي دور شد و از ميان صحرا ميگذشت، پات دو سه بار به اتومبيل رسيد، ولي باز عقب افتاد. تمام قواي خودش را جمع كرده بود و جست و خيزهايي از روي نااميدي ميبرداشت. اما اتومبيل از او تندتر ميرفت. – او اشتباه كرده بود علاوه بر اينكه با دو به اتومبيل نميرسيد، ناتوان و شكسته شده بود. تنش ضعف ميرفت و يكمرتبه حس كرد كه اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به كمترين حركت نيست. تمام كوشش او بيهوده بود. اصلا نميدانست چرا دويده ، نميدانست به كجا ميرود ، نه راه پس داشت و نه راه پيش
...
نزديك غروب سه كلاغ گرسنه بالاي سر پات پرواز ميكردند ، چون بوي پات را از دور شنيـــــــــــــده بودند
....
صادق هدايت
پ.ن. پات نام يك سگ ولگرد است
0 Comments:
Post a Comment
<< Home