حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Wednesday, August 10, 2005

دستم به خورشيد نمي رسد

نمي توانم به ابرها دست بزنم ، به خورشيد نرسيده ام
هيچ گاه كاري را كه تو مي خواستي انجام نداده ام
دستم را تا جايي كه مي توانستم دراز كردم شايد بتوانم آنچه تو مي خواستي به دست آورم
انگار من آن نيستم كه تو مي خواهي
براي اينكه نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم
نه ، نمي توانم ابرها را لمس كنم يا به خورشيد برسم
نمي توانم به عمق افكارت راه يابم و خواست هاي تو را حدس بزنم
براي يافتن آنچه تو در رويا در پي آني ، كاري از من بر نمي آيد
مي گويي آغوشت باز است ،
اما خدا مي داند براي چه كسي
نمي توانم افكارت را بخوانم يا با روياهاي تو باشم
نمي توانم روياهايت را پي بگيرم يا به افكارت پي ببرم

دلم مي خواهد كسي را بيابي تا بتواند كارهاي نا تمام مرا به انجام برساند
راهي را كه من نيافتم ، او بيابد و براي تو دنياي بهتري بسازد
كاش كسي را بيبي ، كسي كه بي پروا باشد و بر تو غلبه كند
انديشه هايت را كه همواره در تغيير است ، آزاد سازد
اما من نمي توانم .... نمي توانم
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگي پا بگذاري
نمي توانم زمين هاي بي حاصلت را دو باره سبز كنم
نمي توانم بار ديگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون چنان نيست ، حرف بزنم
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانيت

پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن
هرچند در كنار تو روزهاي خوشي را پشت سر گذاشتم
افسوس ! من آن نيستم
كه بتواند با تو سر كند
اگر كسي از حات و روز من پرسيد بگو ، زماني با من بود
اما هيچ گاه دستش به ابرها و خورشيد نرسيد
نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!