حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Tuesday, August 23, 2005

حسادت

: حوا در باغ عدن قدم ميزد كه مار به او نزديك شد و گفت
اين سيب را بخور -
حوا كه درسش را از خداوند آموخته بود ، امتناع كرد
مار اصرار كرد : اين سيب را بخور . چون بايد براي شوهرت زيباتر بشوي
حوا پاسخ داد : نيازي ندارم . او كه جز من كسي را ندارد
مار خنديد : البته كه دارد
حوا باور نمي كرد . مار او را به بالاي يك تپه ، به كنار چاهي برد
آن پايين است . آدم او را آن جا مخفي كرده -
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد و سپس سيبي كه مار به او پيشنهاد مي كرد ، خورد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!