حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Friday, August 12, 2005

مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد

در خانه اي سرد ، بالاي خيابان ساليوان
آخرين كسي كه شلوار فاق كوتاه مي پوشيد ، در شرف مردن بود
عينك آفتابي به چشم داشت و به همين دليل كسي نمي توانست تشخيص بدهد كه او گريه مي كرد يا نه
همه معتادها و همه علافها و همين طور همه كافه دارها دور تختش جمع شده بودند
وصيت كرد تا تكليف اموالش را روشن كند
و آخرين كلمه ها را بر زبان آورد :
گفت :" كفشهاي راحتيم را براي مادرم بفرستيد، بلوزم را به جالباسي آويزان كنيد ، گيتارم را در ميدان واشنگتن بسوزانيد
براي اينكه هيچ گاه ياد نگرفتم كه آن را چگونه بنوازم
خانه ام را به يك آدم مستمند بدهيد و بگوييد كه اجاره آن تمام و كمال پرداخت شده
پولها و موادم را خودتان برداريد
ولي مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد
شعرهايم را به كسي بدهيد كه آنها را مي خواند
زير كافه برايم قبري بكنيد و آهنگ غم انگيزي پخش كنيد . همه را شاد و شنگول كنيد
صندلهايش را پرت كرديم وسط خيابان ، بلوزش را گذاشتيم همانجا ، روي زمين
گيتارش را فروختيم در كافه گوشه خيابان به كسي كه مي دانست چگونه آن را بنوازد
موادش را دود كرديم ، پولهايش را خرج كرديم ، شعرهايش را دور ريختيم
باب ، نوارهايش را برداشت و من هم عينك آفتابي فكستني آن بدبخت را برداشتم
گفت :" مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد ، دوستان "

2 Comments:

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!