حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Tuesday, January 31, 2006

بگو

ای يار مسافر، ای باد مهاجر، سلام

اين آخرين کلام را بر او برسان

بگو که همه را بخشيدم، بگو که به آينه لبخند زدم... بگو که پنجره را باز کردم، بگو برای همه آنهايي که دلم را شکستند آرزوی خوشبختي کردم... بگو که به فردا سلام کردم... به آسمان لبخند زدم... به دريا و سکوت و شب... به خورشيد و ستاره و کوه... و به ماه که شبها بيشتر می درخشد

اين آخرين کلام را بر او برسان

بگو... بگو که پاک بودن چقــدر سخت است... بگو... بگو که بی توقع دوست داشتن چه کار بزرگيست... بگو... بگو کـه کــودک ماندن از انسان ماندن نيز سخت تر است... بگو... بگو چه تلخ است که بدانی هر چه پاک تر باشـي بيشتر صدمه می خوری، هر چه صادق تر باشی بيشتر دروغ مي شنوی، هر چه بيشتر دوست داشته باشی کمتر دوست داشته خواهی شد... بگو... همه اينها را بگو... بگو... بگو که می خواهم کودکی پاک باشم
اين آخرين کلام را بر او برسان

بگو که همه را بدرقه کردم، به فردای خودشان، به فردايي که باور دارند... زيرا آنگاه که کسي را که در سرنوشت تو نيست آرزو می کنی، زندگی و آرزوهايت متوقف می شوند... بگو که از اين به بعد می خواهم سرنوشتم مکرر شود... بگو... همه چيز را بگو...همه چيز را

کلام آخر را اينگونه برايش آغاز کن
بگو که ديگر به جنگ سرنوشت نخواهم رفت .... تا هميشه، تا روزی که ديگر نباشم... تا روزی که ديگر نباشد... و اين آخرين کلام را اينگونه برايش به پايان برسان

1 Comments:

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!