دارو
ديروز داشتم تو خيابون قدم مي زدم و حسابي تو خودم بودم كه بوق يه وانت نيسان من و به خودم آورد . وقتي از كنارم رد شد چشمم به شعر پشت ماشينش افتاد! من كه هيچ وقت نتونستم با ادبيات كوچه بازاري و ادبيات پشت كاميوني كنار بيام و اصلا دليل به وجود
اومدنش و نمي دونستم ، اين بيت و با تمام وجود درك كردم
" خواهي كه جهان در كف اقبال تو باشد خواهان كسي باش كه خواهان تو باشد "
اين شعر ، داروي تلخيه كه بايد به خورد خودم بدم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home