حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Monday, November 21, 2005

در چنين روزي

مادرم در چنين روزي مرا زاد
بيست و دو سال پيش در چنين روزي ، آرامش ، مرا در دست اين هستي سرشار از غوغا و جنگ قرار داد
در بيست و دو سال گذشته ، بسياري را دوست داشتم و بسياري را كه من مي پسنديدم ، مردم ناخوشايند مي داشتند و آنچه آنان دوست داشتند من نمي پسنديدم
آنچه را كه در كودكي دوست مي داشتم هم اكنون نيز آنها را دوست مي دارم و آنچه را كه اينك دوست مي دارم تا پايان زندگي نيز دوست خواهم داشت ، عشق همه آن چيزي است كه به آن دست مي يابم و كسي نمي تواند آن را از من باز ستاند
بارها مرگ را دوست داشته ام و با نامهاي زيبا آن را فرا خوانده ام و در پيدا و پنهان آن را ياد كرده ام و اگر چه مرگ را فراموش نمي كنم و هرگز عهدش را نشكسته ام ، همواره زندگي را نيز دوست دارم و مرگ و زندگي هر دو به طور يكسان در نظر من زيبا هستند و در لذت همگون اند
بيست و دو سال نيكبختي را مانند ديگر انسانها دوست مي داشتم و هر روز بيدار مي شدم و آن را به سان ديگران مي طلبيدم ، اما هيچگاه آن را در راه آنان نمي يافتم و رد پاهايش را پيرامون شنزارهاي كوشكهايشان نمي ديدم و صداي فريادش را بيرون از پنجره معبدهايشان نمي شنيدم
چون به تنهايي آن را جستجو كردم ، ديدم كه روحم به آهستگي در گوشم زمزمه مي كند كه : نيكبختي دوشيزه اي است كه در ژرفاي قلب تولد مي يابد و زندگي آغاز مي كند و از اطراف به آنجا نمي آيد و چون قلبم را باز گشودم تا سعادت را ببينم ، آينه و تخت و لباسهايش را آنجا ديدم ، اما خود او را باز نيافتم

امروز باز ايستاده ام و گذشته را به ياد مي آورم ، مانند خسته اي كه به نيمه گردنه رسيده باشد . به هر سو كه مي نگرم براي گذشته زندگي خويش اثري نمي بينم كه بتوانم در برابر چهره خورشيد به ان اشاره كنم و بگويم : اين از آن من است

ولي من هستي اين ذره ، اين روح و اين ذاتي كه من آن را مي خوانم ، در مي يابم ، حركتهايش را مي دانم و فريادش را مي شنوم . او اينك با صدايي كه از قدسي ترين جايگاه دلش بر مي آيد ، فرياد مي زند و مي گويد : اي روح استوار در برابر دشواري هاي زندگي و پنهان از ما در نقاب خورشيد ، سلام بر تو .اي قلب ، سلام بر تو ، چرا كه تو نمي تواني بر سلام خنده زني و اشكها تو را فرو پوشانده اند
و سلام بر شما اي لبها ، چرا كه سلام را شما بر زبان مي آوريد و مزه تلخي را شما مي چشيد

3 Comments:

  • At Monday, November 21, 2005 at 4:39:00 PM GMT+3:30, Anonymous Anonymous said…

    سلامی به گرمی دستان دوست و به لطافت نم نم بارون...حالتون خوبه؟؟؟سایت سرزمین دور همراه با یک جشن اپدیت شده و بی صبرانه منتظر قدمهای بهاری شما و دوستانتون در این فصل پاییزیست.برای شنیدن موزیک سایت قدری باید صبر کنید..شاد باشی ..یاحق

     
  • At Monday, November 21, 2005 at 4:39:00 PM GMT+3:30, Anonymous Anonymous said…

    برای یه لحظه ام که شده چشماتو ببند و به هیچ چیز فکر نکن بعد خیلی آروم دستاتو باز کن و بپر وسط زندگی و دور خودت بچرخ. اونوقته که می بینی زندگی چقدر زیباست.

     
  • At Monday, November 21, 2005 at 6:53:00 PM GMT+3:30, Anonymous Anonymous said…

    گر به شيدايي ومستي به جهان مشتهرم
    همه داند كه ازگوهروگل پاكترم
    تاثناگوي گلي گشتم وپابندگلي
    هه گلهاي جهان خارشداندرنظرم
    من نه آن بلبل هر جايي عشق انگيزم
    كه به هر سرخ گلي عشق بتازد به سرم

     

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!