حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Saturday, November 12, 2005

خوش شانسي


هميشه پانزده روز اول ماه رو خيلي دوست دارم . دغدغه خاطر ندارم و كيفم حسابي كوك . اين وسط تنها چيزي كه خوشيهام و مثل لوله جارو برقي فرو مي بره تصور تحمل پانزده روز دوم . پانزده روزي كه واسم مثل پانزده ماه مي گذره . آره روزايي كه كم كم كفگير به ته ديگ مي خوره و بي پولي مثل جزام ميفته تو جونم و من با سر از عرش مي خورم به فرش . اون وقت افسردگي و پريشاني همدم لحظه هام مي شه . مي شم مثل مجنون بي ليلي ، پادشاه بي تاج
اون روزم يكي از روزاي تلخ زندگيم بود . بيستم ماه ، روزي كه چيزي فراتر از بحران بود . صبح با هر مكافاتي كه بود بيدار شدم برم دانشگاه . ( آخه شب قبلش تا ساعت سه و نيم ، چهار صبح بيدار بوديم . درس نمي خوندم كه ! داشتم به بلاگ سر و ساموني مي دادم !) توي راه مدام اين سوال تو كلم ورجه وورجه مي كرد كه با دو هزار تومان تا آخر ماه چيكار كنم؟ . ( آخه روز قبلش رفته بودم يه كتاب فروشي و مثله هميشه با ديدن كتاب از خودم بي خود شدم و چند تا كتاب خريدم) چند لحظه اي نگذشته بود كه صداي موبايلم دراومد . يك پيام كوتاه از يه شماره آشنا بود كه عين اون و براتون مي فرستم
medeye matin 2 bare ghat zade . pasho biya hamoon bimarestane hamishegi , akhe man kelas daram .
ديگه يقين پيدا كردم كه امروز روز شانسمه . كارت عابر بانكم و هم تو خونه جا گذاشته بودم . ( هر چند اگه كارتمو مي ذاشتي تو دستگاه مي نوشت خواب ديدي خير باشه ! ) تقريبا چهل و پنج دقيقه بعد پيش متين بودم . قيافش شده بود عين برگه هاي امتحاني دو ساعت بالاي سرش بودم تا حالش خوب شه متين و بردم خونه دانشجوييش و برگشتم دانشگاه ساعت از دو گذشته بود . از فرط گرسنگي احساس مي كردم كه به در عقلم يه قفل و زنجير مثل در سلف زده شده . چند لحظه بعد وقتي به خودم اومدم كه جاي خالي نصف مقدار پولم بابت خريد يك ساندويچ آتش بر جگرم مي زد . تصميم گرفتم كلاس هام و نرم و راهي خونه شدم . بعد از احوالپرسي از مامان سراغ اون دوازده هزار توماني رو گرفتم كه از مامان قرار بود بگيرم تا با شادي برم مانتو بخرم و با لبخندي گفتم : ( دل آزرده ما را به نسيمي بنواز ) اما ديري نپاييد كه هر چه رشته بودم پنبه شد و مامان قبض موبايل و به دستم داد . در آن لحظه خودم را چون موري مي ديدم كه نه جان دارد و نه جان شيرينش خوش است ! به طوري غير ارادي ياد اون روزي افتادم كه اسمم را جزو اسامي پذيرفته شده روي صفحه مانيتور مشاهده كردم و بعد بيتي در ذهنم پديدار شد
الا يا ايها الساقي ادركاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها

1 Comments:

  • At Sunday, November 13, 2005 at 5:41:00 PM GMT+3:30, Anonymous Anonymous said…

    از اینکه تولدم رو تبریک گفتی ممنون
    هنوز نتونستیم تبلیغ بگیریم
    راستی یه سوال تخصصی دارم با ای میل ازت می پرسم.

     

Post a Comment

<< Home

 


FREE Hit Counters!