Friday, December 30, 2005
Thursday, December 29, 2005
...
يه ماه فرصتي بود كه ننويسم و به چيزايي كه اين چند وقت برام پيش اومده بود فكر كنم اين زمان لازم بود تا بتونم يه چيزهايي و به فراموشي بسپرم
دلم براي بلاگم خيلي تنگ شده چون چند وقتيه كه جاي خيلي چيزا رو برام پر كرده وسنگ صبورم شده
دلم براي بلاگم خيلي تنگ شده چون چند وقتيه كه جاي خيلي چيزا رو برام پر كرده وسنگ صبورم شده
جون مي كنيم تو زندگي حس مي كنيم كه زنده ايم / جوني ها رو باختيم و فكر مي كنيم برنده ايم
نشون مي ديم كه كوهيم و هيچكي حريفمون نشد / كوه شدن اختياري نيست زندگي مهربون نشد
تا يك شكسته مي بينيم واسش چه اشكا روونه / خودمونم خوب مي دونيم كه از دل تنگمونه
اما تا ما رو مي شكنن مي ناليم از دست زمون