حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Tuesday, August 30, 2005

پنجره بسته

پنجره ها را بسته اند
تا سکوت معصومانه نیاز را نشنوند
پنجره ها را بسته اند
تا نگاه بی گناه التماس را نبینند
پنجره ها را بسته اند
مبادا قاصدکی از دریچه احساس به قصر حقیرانه باورهایشان حمله کند
پنجره ها را بسته اند
و خود را پشت پرده های غرور پنهان کرده اند
مبادا نسیم حقیقت پایه های سست آرزوهایشان را در هم بریزد
کاش میدانستند
مرگ آرام آرام از پنجره بسته زندگی عبور خواهد کرد
و آن روز تنها تر از همیشه
تسلیم خواهند شد

Saturday, August 27, 2005

دارو

ديروز داشتم تو خيابون قدم مي زدم و حسابي تو خودم بودم كه بوق يه وانت نيسان من و به خودم آورد . وقتي از كنارم رد شد چشمم به شعر پشت ماشينش افتاد! من كه هيچ وقت نتونستم با ادبيات كوچه بازاري و ادبيات پشت كاميوني كنار بيام و اصلا دليل به وجود
اومدنش و نمي دونستم ، اين بيت و با تمام وجود درك كردم

" خواهي كه جهان در كف اقبال تو باشد خواهان كسي باش كه خواهان تو باشد "
اين شعر ، داروي تلخيه كه بايد به خورد خودم بدم

Thursday, August 25, 2005

تنهايي

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدمو گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه . من هم خيلی تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام

عشق

ما همه نيازمند عشقيم . عشق بخشي از سرشت انساني است ، به همان اندازه خوردن ، نوشيدن و خفتن . گاهي به هنگام تماشاي يك غروب زيبا ، خود را كاملا تنها مي يابيم و مي انديشيم : " اين زيبايي اهميت ندارد ، چون كسي را ندارم تا در اين زيبايي با او سهيم "شوم
در چنين مواقعي بايد بپرسيم : " چند بار نثار كردن عشق مان را از ما خواسته اند و ما امتناع كرده ايم ؟ چند بار از نزديك شدن به "كسي و گفتن آن كه دوستش داريم ، ترسيده ايم ؟
از تنهايي حذر كنيد . به اندازه خطرناك ترين داروهاي مخدر خطرناك است . اگر غروب ديگر براي شما معنايي ندارد ، فروتن باشيد و به جست و جوي عشق برخيزيد . بدانيد كه همچون بقيه بركتهاي روحاني ، هر چه بيشتر حاضر به بخشش باشيد ، بيشتر دريافت مي كنيد

Tuesday, August 23, 2005

حسادت

: حوا در باغ عدن قدم ميزد كه مار به او نزديك شد و گفت
اين سيب را بخور -
حوا كه درسش را از خداوند آموخته بود ، امتناع كرد
مار اصرار كرد : اين سيب را بخور . چون بايد براي شوهرت زيباتر بشوي
حوا پاسخ داد : نيازي ندارم . او كه جز من كسي را ندارد
مار خنديد : البته كه دارد
حوا باور نمي كرد . مار او را به بالاي يك تپه ، به كنار چاهي برد
آن پايين است . آدم او را آن جا مخفي كرده -
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد و سپس سيبي كه مار به او پيشنهاد مي كرد ، خورد

سخت گيري

سخت گيري آسان است . فقط كافي است وانمود كنيم در برج عاج زندگي مي كنيم ، و هرگز اشكي نريزيم . فقط كافي است بقيه زندگي مان را به ايفاي نقش بگذرانيم
سخت گيري آسان است . تنها چيزي كه لازم است ، پس زدن هر نيكي اي است كه زندگي به ما ارائه مي كند .

Saturday, August 20, 2005

انعكاس


هر بار اون آدمي رو مي بينم كه وارونه توي آب ايستاده
همونجا مي ايستم و شروع مي كنم به خنديدن
هر چند كه نبايد ديگران را مسخره كنم
... براي اينكه شايد
... توي يه دنياي ديگه
... يه زمان ديگه
... يه شهر ديگه
شايد اون درست ايستاده
! و من وارونه ام

Thursday, August 18, 2005

تبريك

ميلاد مولود كعبه بر همگان مبارك

Wednesday, August 17, 2005

باور كن

مرگ ضرري بزرگ در زندگي نيست . ضرر بزرگ در زندگي آن است که وقتي زنده ايم چيزي در درون ما بميرد

Monday, August 15, 2005

محبوب آزار طلب


از وقتي كه محبوب آزار طلبم رفت و مرا تنها گذاشت براي مشت كوبيدن ، چيزي ندارم جز ديوار
وقتي كه كتكش مي زدم دوستم مي داشت ، اما من شيوه بهتري را پيش گرفتم ، اينكه هيچ گاه با او بر سر مهر نباشم
بله ، او همان كسي است كه در رويايم مي ديدم و آدمي هميشه كسي را كه دوست دارد ، مي آزارد
از وقتي كه محبوب آزارطلبم رفت و مرا تنها گذاشت براي مشت كوبيدن چيزي ندارم جز ديوار
براي له كردن ، جز تخم مرغ
براي كمر بستن ، جز شلوار
براي آتش زدن ، جز كبريت
فاطمه : به چه قيمتي ؟

طناب

! عشق من
ما همديگر را تشنه يافتيم وبا هم هر آنچه كه آب بود سركشيديم
ما همديگر را گرسنه يافتيم و همه تلاشمان را كرديم تا ديگري سير بماند
عشقي كه روزي چون طنابي محكم دل هاي ما را به هم پيوند داد چرا اينگونه خشن گشت كه نشانه زخمي بر تنمان گذارد؟

بانو


تو را بانو ناميده ام
بسيارند از تو بلندتر ، بلندتر
بسيارند از تو زلال تر ، زلال تر
بسيارند از تو زيبا تر ، زيباتر

اما بانو تويي

از خيابان كه مي گذري كسي تاج بلورينت را نمي بيند
كسي بر فرش سرخ زرين زير پايت نگاهي نمي افكند
و زماني كه پديدار مي شوي تمامي رودخانه ها به نغمه در مي آيند در تن من ، زنگ ها آسمان را مي لرزاند و سرودي جهان را پر مي كند
تنها تو و من ، تنها تو و من ، عشق من ، به آن گوش مي سپاريم

Saturday, August 13, 2005

كارت شناسايي

اگر قرار بود يك كارت شناسايي براي خود ابداع مي كرديد كه نماينده خود واقعي شما محسوب مي شد ، چه چيزهايي در آن به ثبت مي رسانديد و از چه چيزهايي چشم پوشي مي كرديد ؟

راديو

هر چه داشتم ، بخشيدم و تنها شدم
عزيزم ، تو مرا مجبور كردي كه يكي از ترانه هاي غمگين راديو را به طور مرتب بشنوم
هر چه موج راديو را عوض مي كنم ، باز همان ترانه را مي شنوم
كاش مدت درازي بهترين ترانه نباشد براي اينكه اگر مرتب آن را پخش كنند ، تاب تحمل ندارم
:اين ترانه غمگين از حال و روزگار ما حكايت مي كند و خواننده همچنان آن را مي خواند
عشقم را نثار تو كردم ... اما نپذيرفتي . زندگيم را وقف تو كردم اما در كنارم نماندي ، كاش روزي آن را برگرداني .عشقم را به "توهديه كردم آن را دور انداختي ، كاش روزي آن را به من برگرداني گاهي عاطل و باطل مي نشينم و خيال مي بافم و باران را تماشا مي كنم . كمي مي خوابم يا در اتاق راه مي روم
خيلي بيشتر از قبل سيگار مي كشم به كسي كه زماني مي شناختم تلفن مي زنم
تنها براي اينكه از شر راديو خلاص شوم براي اينكه اگر آن ترانه را مرتب پخش كنند، تاب تحمل ندارم
......نمي خواهم آن را بشنوم اما خواننده همچنان آن را مي خواند

Friday, August 12, 2005

مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد

در خانه اي سرد ، بالاي خيابان ساليوان
آخرين كسي كه شلوار فاق كوتاه مي پوشيد ، در شرف مردن بود
عينك آفتابي به چشم داشت و به همين دليل كسي نمي توانست تشخيص بدهد كه او گريه مي كرد يا نه
همه معتادها و همه علافها و همين طور همه كافه دارها دور تختش جمع شده بودند
وصيت كرد تا تكليف اموالش را روشن كند
و آخرين كلمه ها را بر زبان آورد :
گفت :" كفشهاي راحتيم را براي مادرم بفرستيد، بلوزم را به جالباسي آويزان كنيد ، گيتارم را در ميدان واشنگتن بسوزانيد
براي اينكه هيچ گاه ياد نگرفتم كه آن را چگونه بنوازم
خانه ام را به يك آدم مستمند بدهيد و بگوييد كه اجاره آن تمام و كمال پرداخت شده
پولها و موادم را خودتان برداريد
ولي مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد
شعرهايم را به كسي بدهيد كه آنها را مي خواند
زير كافه برايم قبري بكنيد و آهنگ غم انگيزي پخش كنيد . همه را شاد و شنگول كنيد
صندلهايش را پرت كرديم وسط خيابان ، بلوزش را گذاشتيم همانجا ، روي زمين
گيتارش را فروختيم در كافه گوشه خيابان به كسي كه مي دانست چگونه آن را بنوازد
موادش را دود كرديم ، پولهايش را خرج كرديم ، شعرهايش را دور ريختيم
باب ، نوارهايش را برداشت و من هم عينك آفتابي فكستني آن بدبخت را برداشتم
گفت :" مرا با عينك آفتابيم به خاك بسپاريد ، دوستان "

ايستادن ، بيرون از پناهگاه تو


بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي كنم
در حالي كه در اطرافم ، از هر سو ، بمب مي ريزند
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال به نظر مي آيي
آيا گفته بودم كه من به اين چيزها توجه مي كنم ؟
آيا گفته بودم كه چه شگفت آور هستي ؟
و چقدر ناراحتم كه از هم جدا شده ايم
عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام
اما اميدوارم كه در قلب تو باشم

Wednesday, August 10, 2005

زنجيره عشق

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه
زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.
او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت:
" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."
زن گفت: " من از سن لوئيز ميام, و فقط از اینجا رد می شدم.
بايستی صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن¸و اين واقعا لطف شما بود."
وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد
که بره, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت:
" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر
هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی
که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر¸زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸
ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .
او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره¸زن از در بيرون رفته بود¸
درحاليکه بر روی دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت.
اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود¸وقتی که نوشته زن رو می خوند:
" شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده ام. و روزی يکنفر
هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی
که بدهيت رو به من بپردازی¸بايد این کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت¸به تختخواب رفت.
در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:
" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم¸جو!"

دستم به خورشيد نمي رسد

نمي توانم به ابرها دست بزنم ، به خورشيد نرسيده ام
هيچ گاه كاري را كه تو مي خواستي انجام نداده ام
دستم را تا جايي كه مي توانستم دراز كردم شايد بتوانم آنچه تو مي خواستي به دست آورم
انگار من آن نيستم كه تو مي خواهي
براي اينكه نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم
نه ، نمي توانم ابرها را لمس كنم يا به خورشيد برسم
نمي توانم به عمق افكارت راه يابم و خواست هاي تو را حدس بزنم
براي يافتن آنچه تو در رويا در پي آني ، كاري از من بر نمي آيد
مي گويي آغوشت باز است ،
اما خدا مي داند براي چه كسي
نمي توانم افكارت را بخوانم يا با روياهاي تو باشم
نمي توانم روياهايت را پي بگيرم يا به افكارت پي ببرم

دلم مي خواهد كسي را بيابي تا بتواند كارهاي نا تمام مرا به انجام برساند
راهي را كه من نيافتم ، او بيابد و براي تو دنياي بهتري بسازد
كاش كسي را بيبي ، كسي كه بي پروا باشد و بر تو غلبه كند
انديشه هايت را كه همواره در تغيير است ، آزاد سازد
اما من نمي توانم .... نمي توانم
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگي پا بگذاري
نمي توانم زمين هاي بي حاصلت را دو باره سبز كنم
نمي توانم بار ديگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون چنان نيست ، حرف بزنم
نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانيت

پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن
هرچند در كنار تو روزهاي خوشي را پشت سر گذاشتم
افسوس ! من آن نيستم
كه بتواند با تو سر كند
اگر كسي از حات و روز من پرسيد بگو ، زماني با من بود
اما هيچ گاه دستش به ابرها و خورشيد نرسيد
نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم

Tuesday, August 09, 2005

مسيح


:از مسيح نقل قول شده است كه
" دشمنان خود را دوست بداريد چنان كه خود را دوست مي داريد "
ولي كسي كه خود را دوست ندارد
چگونه مي تواند دشمنش را دوست بدارد ؟
:و از اين عجيب تر
: مي گويند
همسايه خود را چون خود دوست بداريد
مي تواني دشمن را دوست بداري ، چون دور از توست
اما همسايه ديوار به ديوار را
چگونه مي تواني دوست بداري ؟
به اندازه خودت
اشتباهي از اين گونه ! تو خود را دوست نمي داري
اگر آنچه با خود كرده اي ، با او كني
! او را كشته اي
! زيرا تو خود قاتل خودي
تو زندگي پس از مرگ را مي گذراني
! لطفي كن و همسايه را با خود به گور مبر
و هرگز به دشمن اين ستم روا مدار
چه آزاري به تو رسانده ؟
اين همه ظلم چرا ؟
اين حق توست كه بر خود آن كني كه مي خواهي
اما حق نداري كه همان بر دشمن و همسايه روا داري
بدان كه به خود عشق نورزيده اي
دشمن را فراموش كن ، همسايه را فراموش كن
نخست خود را دوست بدار

در آغوش نور

به من نشان دادند كه عشق تا چه اندازه حائز اهميت ، و در واقع والاترين و برترين احساس و انرژي ممكن است ! به راستي مشاهده كردم كه بدون عشق ، ما از هيچ ، نيز كمتر و ناچيزتريم ... ما روي زمين حضور داريم تا به يكديگر ياري رسانيم ، توجه و مهرباني ابراز داريم ، يكديگر را بفهميم و درك كنيم و سرانجام گذشت و اغماض داشته باشيم و ديگران را مورد بخشايش خويش قرار دهيم و به خدمت ديگران در آييم . ما به زمين آمده ايم تا براي هر موجودي كه در عالم فاني به دنيا آمده است ، احساس عشق و محبت داشته باشيم . ممكن است شكل و ظاهر دنيوي آنها به گونه اي باشد كه از پوستي سياه ، زرد يا گندمگون برخوردار باشند . ممكن است موجوداتي خوبرو ، زشت رو ، باريك اندام يا درشت هيكل و بالاخره فقير يا غني ، باهوش يا نابخرد باشند .
.اما مهمترين درس اين است كه آنان را صرفا از شكل ظاهري شان قضاوت نكنيم

تمام انسانهاي روي زمين ، دوست داشتني نيستند . اما هنگامي كه با شخصي رويارو مي شويم كه به سختي مي توانيم به او علاقمند شويم ، اغلب به اين دليل است كه چنين اشخاصي ، ما را به ياد صفت مخصوص يا چيزي در وجودمان مي اندازد كه از حضور آن ، به هيچ عنوان خرسند و راضي نمي باشيم . در آن لحظه دريافتم كه لازم است به دشمنان عشق بورزيم و هر گونه خشم و نفرت و حسرت و تلخي و كينه را از خود دور سازيم و سعي كنيم آنها را مورد بخشايش و گذشت خود قرار دهيم .
تنها چيزهايي كه قادرند روح را نابود سازند و لطافت آسماني آن را از ميان بردارند ، همين احساسات منفي هستند . بعدها ، لازم خواهد بود تا هر انساني توضيح دقيقي از علت برخورد و تنش هاي گوناگون خويش با ديگران ، به خداوند عالم تقديم دارد

Monday, August 08, 2005

تزوير


اگر واژه ها از دل برآيند
نيازي به تاكيد نيست
اگر چيزي باشد كه بايد با حركت دستها انتقال يابد
دستها خود از عهده كار بر مي آيند ، نه ، كار ديگري لازم نيست
اگر چيزي در نگاه تو باشد
خود جاري خواهد شد
ار نه ، همه و همه چيزي جز تزوير نخواهد بود

Saturday, August 06, 2005

كوبه

بقای تجرد من به پاس تقدس توست
و از همه دل بريدن من دليل دلدادگی به توست
ضريح بزرگ من !
كوبه کوچک‌‍‍، خانه توست
و اجابت دعايم
گشودن در به دستهايت در چارچوب ايستادنت
وگفتنت كه سلام و گفتنم كه عليك

Wednesday, August 03, 2005

شوق بي نهايت

شبانه هاي گذر در گذر بي درنگ شهاب ها
به انتظار صداي پاي سحر
نشسته ام كه
شوق كودكانه ام را
تعارفش كنم
تو از كناره ابرهاي باكره گذشتي
ندانستم
تمام شوقم را
پيش پاي تو ريختم

چيزهايي كه نگفتم


وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم :"عزيزم ، اين كار را نكن "
نگفتم : " برگرد و يك بار ديگر به من فرصت بده "
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه رويم را برگرداندم
حالا او رفته ، و من تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم

نگفتم :" عزيزم ، متاسفم ، چون من هم مقصر بودم "
نگفتم : " اختلاف ها را كنار بگذاريم ، چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است "
گفتم : " اگر راهت را انتخاب كرده اي ، من آن را سد نخواهم كرد "
حالا او رفته و من تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم

او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم : " اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود "
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم
نگفتم :" باراني ات را در آر ... قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم "
نگفتم :" جاده بيرون خانه طولاني و خلوت و بي انتهاست "
گفتم : " خدا نگهدار ، موفق باشي ، خدا به همراهت "
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم
 


FREE Hit Counters!