... ولي چيزي كه بيشتر از همه پات را شكنجه ميداد، احتياج او به نوازش بود. او مثل بچهاي بود كه همهاش تو سري خورده و فحش شنيده، اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. مخصوصا با اين زندگي جديد و پر از درد و زجر بيش از پيش احتياج به نوازش داشت. چشمهاي او اين نوازش را گدائي ميكرد و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتي كه يك نفر به او اظهار محبت بكند و با دست روي سرش بكشد. او احتياج داشت كه مهرباني خودش را به كسي ابراز كند، برايش فداكاري بنمايد. حس پرستش و وفاداري خود را به كسي نشان بدهد اما به نظر مي آمد هيچكس احتياجي به ابراز احساسات او نداشت ؛ هيچكس از او حمايت نميكرد و توي هر چشمي نگاه ميكرد بجز كينه و شرارت چيز ديگري نميخواند ... يكمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار براه افتاد، پات هم بيدرنگ، دنبال اتومبيل شروع به دويدن كرد . نه ، او ايندفعه ديگر نمي خواست اين مرد را از دست بدهد. له له مي زد و با وجود دردي كه در بدنش حس مي كرد با تمام قوا دنبال ماشين به سرعت ميدويد. اتومبيل از آبادي دور شد و از ميان صحرا ميگذشت، پات دو سه بار به اتومبيل رسيد، ولي باز عقب افتاد. تمام قواي خودش را جمع كرده بود و جست و خيزهايي از روي نااميدي ميبرداشت. اما اتومبيل از او تندتر ميرفت. – او اشتباه كرده بود علاوه بر اينكه با دو به اتومبيل نميرسيد، ناتوان و شكسته شده بود. تنش ضعف ميرفت و يكمرتبه حس كرد كه اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به كمترين حركت نيست. تمام كوشش او بيهوده بود. اصلا نميدانست چرا دويده ، نميدانست به كجا ميرود ، نه راه پس داشت و نه راه پيش ... نزديك غروب سه كلاغ گرسنه بالاي سر پات پرواز ميكردند ، چون بوي پات را از دور شنيـــــــــــــده بودند ....