حرفهايي كه در دلم ماند

((... سرمایه های یک دل ، حرفهایی است که برای نگفتن دارد... ))

Monday, March 12, 2007

زهر انتظار

كاش ميدونست چقدر ديدارش برام لازم بود. چقدر ديدنش آرومم كرد خيلي آرامش بخش بود
! هيچ چيز براي يه گوش زيباتر از اين نيست كه يكبار زبون شه

Monday, March 05, 2007

metamorphosis


واقعا چرا اون سوسك مرد؟
اون كه با شرايط جديدش داشت كنار مي‌اومد؟! تازه چيزاي مورد علاقش و پيدا كرده بود .مگه نه اينكه مي‌خواست بره دامن خواهرش و بكشه و بهش بفهمونه كه دوست داره تا هميشه براش ويولن بزنه؟مگه نه اينكه مي‌خواست بره گردن خواهرش و ببوسه!مگه نمي خواست اون لحظه ابدي شه؟ اون چيزهاي لـذت بخشش و يافته بـــــــــــــــــــــــود
نه اون نبايد مي مرد چون دوست داشت زنده بمونه! چون روزنه اميد پيدا كرده بود

But the memory remains

اکنون که نتوانستم بدست آرمش
به دل مي سپارمش
به ياد مي سپارمش
به باد مي سپارمش
!شب....ماه....آسمان....ستاره.... و همه ي فرشته ها نگه دارش باد
............نه به دل ! نه به ياد ! نه به باد! فقط
!به خدا مي سپارمش

Saturday, January 06, 2007

شهر هرت

شهر هرت جايي است که همه بَدَن مگر اينکه خلافش ثابت بشه
شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگه رو مي شناسن
شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جايي است که درختا علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند
شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جايي است که همه با هم مساويند و بعضي ها مساوي تر
شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جايي است که خنده عقل را زائل مي کند
شهر هرت جايي است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش مي گن مرواريد در صدف
شهر هرت جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريالاي تلويزيونيشو توي کاخها مي سازن
شهر هرت جايي است که 2 سال بايد بري سربازي تا بليط پاره کردن ياد بگيري
شهر هرت جاييه که موسيقي حرام است حرام
شهر هرت جايي است که همه با هم خواهر برادرن اما اين برادرا خواهرا رو که نگاه مي کنن ياد تختخواب مي افتن
شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه
شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي
شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه...
شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه
شهر هرت جايي است که هرگز نمي شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي..
شهر هرت جايي است که .......
خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!

Friday, December 22, 2006

دمي با حافظ

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم وطرحي نو در اندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش بر اندازيم
يلدا مبارك

نوستالژی

امروز حالم خيلي خوبه ! يعني از هميشه بهترم
دلم مي خواد اين بار كه براي تعطيلات بين ترم ميام شهرم ، يك بار ديگه ببينمش
دليلش و نميدونم (هر دليلي غير از اذيت كردن و كنه شدن ) ! فقط ميدونم كاري باهاش ندارم فقط قده يه دنيا باهاش حرف دارم
! هيچي ازش نمي خوام چون قلبش ديگه مالك داره
پ.ن

ني محزون

:شهريار
امشب اي ماه به درد دل من تسكيني

آخر اي ماه تو همدرد من مسكيني

كاهش جان تو من دارم و من مي دانم

كه تو از دوري خورشيد چه ها مي بيني

تو هم اي باديه پيماي محبت چون من

سر راحت ننهادي به سر باليني

همه در چشمه مهتاب غم از دل شوئيد

امشب اي مه تو هم ازطالع من غمگيني

من مگر طالع خود در تو توانم ديدن

كه توام آينه بخت غبار آگيني

هرشب از حسرت ماهي من و يك دامن اشك

تو هم اي دامن مهتاب پر از پرويني

باغبان خار ندامت به جگر ميشكند

برو اي گل كه سزاوار همان گلچيني

تو چنين خانه كن و دل شكن اي باد خزان

گر خود انصاف دهي مستحق نفريني

ني محزون مگر از تربت فرهاد دميد

كه كند شكوه زهجران لب شيريني

كي بر اين كلبه طوفان زده سر خواهي داد

اي پرستو كه پيام آور فرورديني

شهريارا اگر آيين محبت باشد

چه حياتي و چه دنيايي بهشت آييني

Wednesday, December 13, 2006

سگ ولگرد

...
ولي چيزي كه بيشتر از همه پات را شكنجه مي‌داد، احتياج او به نوازش بود. او مثل بچه‌اي بود كه همه‌اش تو سري خورده و فحش شنيده، اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. مخصوصا با اين زندگي جديد و پر از درد و زجر بيش از پيش احتياج به نوازش داشت. چشمهاي او اين نوازش را گدائي مي‌كرد و حاضر بود جان خودش را بدهد، در صورتي كه يك نفر به او اظهار محبت بكند و با دست روي سرش بكشد. او احتياج داشت كه مهرباني خودش را به كسي ابراز كند، برايش فداكاري بنمايد. حس پرستش و وفاداري خود را به كسي نشان بدهد اما به نظر مي آمد هيچكس احتياجي به ابراز احساسات او نداشت ؛ هيچكس از او حمايت نمي‌كرد و توي هر چشمي نگاه مي‌كرد بجز كينه و شرارت چيز ديگري نمي‌خواند
...
يكمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار براه افتاد، پات هم بيدرنگ، دنبال اتومبيل شروع به دويدن كرد . نه ، او ايندفعه ديگر نمي خواست اين مرد را از دست بدهد. له له مي زد و با وجود دردي كه در بدنش حس مي كرد با تمام قوا دنبال ماشين به سرعت مي‌دويد. اتومبيل از آبادي دور شد و از ميان صحرا مي‌گذشت، پات دو سه بار به اتومبيل رسيد، ولي باز عقب افتاد. تمام قواي خودش را جمع كرده بود و جست و خيزهايي از روي نا‌‌اميدي مي‌برداشت. اما اتومبيل از او تندتر مي‌رفت. – او اشتباه كرده بود علاوه بر اينكه با دو به اتومبيل نمي‌رسيد، ناتوان و شكسته شده بود. تنش ضعف مي‌رفت و يكمرتبه حس كرد كه اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به كمترين حركت نيست. تمام كوشش او بيهوده بود. اصلا نمي‌دانست چرا دويده ، نمي‌دانست به كجا مي‌رود ، نه راه پس داشت و نه راه پيش
...
نزديك غروب سه كلاغ گرسنه بالاي سر پات پرواز مي‌كردند ، چون بوي پات را از دور شنيـــــــــــــده بودند
....
صادق هدايت

پ.ن. پات نام يك سگ ولگرد است

Wednesday, December 06, 2006

...نه

...وقتي نه دليلي براي گفتن هست و نه گوشي براي شنيدن
...وقتي سكوتم را التماس ميكني و وادارم ميسازي به خاموش ماندن
...وقتي چشمانت را ميبندي وبا تمام قوا مرا به اعماق تاريكي هل ميدهي
.ديگر چيزي باقي نمي ماند
.نه از من نه از سكوت نه از تاريكي نه از خاموشي
!خيالت راحت

Tuesday, November 07, 2006

لبه

پسرکم
اگه میخوای کسی رو در سایه‌های ذهنت شریک کنی لازم نیست حرف بزنی
انگار راهش چیزیه بین گفتن و نگفتن
ها؟
ولی تو هم راست میگی
آدمایی که بتونن رو اون لبه همراه تو بیان هر روز و هر روز دارن کمتر میشن
---------------------------------------------------------------
یادگار <- save target as ... .پ.ن

Thursday, November 02, 2006

عروسک


به نظرت هجوم حضور آدمی که همه حس ها ، توش مردن و الان فقط یه عروسک ترسناکه؟
این عروسک نه بی مقدمه آغوشش و باز کرده ، نه انقدر دیوونه هستش که یه بار دیگه از اون سوراخ گزیده بشه ! فقط دست یاریشو دراز کرده بود . همین - بدون هیچ منظور دیگه ای

Tuesday, October 17, 2006

شهوت وحسادت


چیزهایی که نه زمان میشناسه نه ملیت
------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن. انگار امروز همه چيز را گرانتر از هميشه خريده ام ...از خودکارهای بی جوهرم فهميدم

Friday, October 06, 2006

دست نخورده

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده بجا می مانند

Sunday, August 27, 2006

رام

باز امشب وحشی شده ام ٬ هيچ نگاهی نيست تا رامم کند ٬ هی بر جريمه هايم اضافه می کنم. نترس !! از هجوم حضورم ، چیزی جز تنهائی با من نیست
پ.ن. تو چرا نا آرومی؟
پ.ن.پریم
دلت از اون دلای قدیمی از اون دلاست ؟ که می خواد عاشق کش و پا روی دنیا بذاره ؟
می روی سوی جهانی که در آن همه موسیقی جان است وگل افشانی نور ؟
گلنسا جونت تو شالیزاره ، برنج می کاره ، می ترسی بچاد ؟ طاقت نداره ؟
من شب و از تو گرفتم ؟ من تو رو دادم به خورشید ؟ من برم سفر سلامت ؟ غمت رو نخورم که دوریم واست شده عادت ؟

Thursday, August 24, 2006

حصار

درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
 


FREE Hit Counters!