هر چه که داشتم ونداشتم به او گفتم هر چه که بود ونبود چرا؟ نمي دانم ولي گفتم شايد به خیلی ها گفته بودم. او گوش مي داد و سيگار مي کشيد ولي روحش آنجا نبود انگار همه چيز را مي دانست. شب هنوز به نيمه نر سيده بود و من هنوز حرف مي زدم داشتم از کسي مي گفتم که امروز عاشق يکي مي شد و فردا
به اينجا که رسيدم آهي کشيد انگار مي خواست چيزي بگويد اما نمي توانست. ولي اعتمادش را جلب کرده بودم بي آنکه بخواهم و او شروع کرد آرام ولي سخت عجيب، گفت که يک بار عاشق شده وهنوز به آن وفا دار است
عشقي که هيچ کس از ان خبر ندارد. باور کردني نبود او وعشق! اصلا شکل عاشق ها نبود، چرا؟ نمي دانم ولي نبود. شايد چشمان خواب آلوده من اجازه ورود به قلمرو عشق را نداشت و شايد... هيچگاه اين فکر به ذهنم خطور نکرده بود که او هم مي تواند عاشق باشد ولي بود بيشتر از آنچه فکرش را بکني حس کنجکاويم تمام حواسم را به کار گرفته بود تا خود را ارضا کند. پرسيدم که چه کسي اورا چنين شيداي خود کرده، ولي او خواست که خودم حدس بزنم .راهنمايي هم کرد از چشماني نافذ سخن مي گفت ولي حدس زدنش سخت تر از باور کردنش بود. سيگار ديگري روشن کردم, محکم ترين کام ممکنه را از آن گرفتم ولي بازهم سودي نداشت. انگار مغزم پوسيده بود. هيچگاه اينچنين گيج و منگ نبودم. چند حدس احمقانه زدم ولي درست ازآب در نيامد. از شدت کنجکاوي در آستانه انفجار بودم
تحمل صبر کردن را نداشتم خواستم که خودش بگويد اما بازهم طفره می رفت. دلم مي خواست چيزي پيدا کنم ومحکم بزنم توي سرم . کار داشت به التماس مي کشيد که بلاخره گفت ولي اي کاش نمي گفت
انگار که تمام بافتهاي بدنش در مورد او حرف مي زد البته اگر بافتي برايش باقي مانده بود او سوخته بود وحالا خاکستري بيش نبود، خودش مي گفت البته مي شد وجودش راکه در هوا غلت مي زد احساس کرد
عرق عشق توان پايين آمدن از پيشاني چربش را نداشت
باورش آنقدرسخت بود که باور نکنم . خنده اي چرکين کردم وگفتم: شوخي مي کني
اما شوخي نبود، مي شد از لحن صدايش فهميد. او جدي تر از هميشه بود و من شرمگين تر ازتاريخ .کسي که دل اورا تسخير کرده بود همان کسي بود که من بارها پيش چشمانش, او را مسخره کرده بودم واو هيچ نمي گفت وتلخ مي خنديد. ولي دل او درياتر از آن بود که با پوزه من چرک شود وشايد اين از خواص خاکستر بود
هنوز عرق شرمم گلهاي قالي را سيراب نکرده بود که او ادامه داد و داستان عاشق شدنش را برايم روايت کرد آنچنان گرم که انگار تمام آن را زندگي کرده بودم او به شدت عاشق بود به قدري که بعد از آن ديگر هيچ گاه احساس عاشق بودن نکردم. عشقش همجنس مال من بود مثل شمعي در خور شيد.گفت که کجا او را ديده وچه ساده دلش راغريق در تلاطم نگاهش رها ساخته، گفت که چگونه و با چه ترفندهاي زيرکانه اي با زباني ملبس با او تماس گرفته وساعتها با او سخن گفته بدون آنکه صدايش را بشنود و بگويد دوستش دارد،چگونه؟ نميدانم. .گفت که چگونه ماهها را پس ازديگري به ياد او سپري کرده است. راستي شعر هم ميگفت البته سنگين تر از آن که توان درکش را داشته باشم آنهم مني که هميشه به قدرت شعرم باليده بودم، چند بار هم قصد ترک دنيا را کرده بود به اميد لقا در آينده ولي خوشبختانه موفق نبود .عشق او خاکي بود ولي به پاکي آسمان و به بلنداي خورشيد
و او ادامه داد، حتي ته سيگاري که بين انگشتان من آخرين تلاشها را براي ادامه حيات انجام مي داد غرق در شنيدن حرفهاي او بود
شب انگار يادش رفته بود که بايد برود و صبح در انتظار.و بازادامه داد و گفت که چه ساده و صادقانه خودش را معرفي کرده است آنهم پس از چندين ماه. احساس کردم که به او و عشقش حسوديم مي شود.خودم را جمع وجور کردم, قیافه ای پدرانه به خود گرفتم و خواستم راهنمائيش کنم, گفتم بايد بافکر ومنطق پيش برود تا بعد به مشکل بر نخورد و جواب او اين بود که در قاموس عشق منطق جايي ندارد البته شعري هم گفت که به خاطر ندارم
پرسيدم که چطورتوانستي که اين مدت اين آتش را درون خودت نگه داري و به هيچکس نگويي؟
بازهم شعري خواند که به ياد ندارم ولي مضمونش اين بود که اگر عاشقي سکوت کن و بسوز تا خاکستر شوي
خواستم عيار عشقش را بسنجم، پرسيدم که اگر او از تو بخواهد که ديگر سيگار نکشي چه مي گويي (آخر او به سيگار سخت وابسته است )جواب داد که بپرس که اگر بخواهد که ديگر نفس نکشي چه مي گويي، حر في نزدم
پرسيدم اگر جوابش منفي باشد چه؟
گفت که من سوخته ام وديگر چيزي براي سوختن ندارم وحالا فقط خاکسترم ، خاکستر خاکستر،اگر جوابش منفي باشد ناراحت خواهم شد واز اينجا خواهم رفت ولي ديگر نخواهم سوخت
گفتم اگر جوابش مثبت بود آيا پس از وصال
حرفم را قطع کرد فهميد که چه مي خواهم بگويم .گفت اين از خواص خاکستر است که ديگر تغيير ماهيت ندهد چون چيزي براي تغيير ندارد و چون من در اين مدت به ياد او سوخته ام پس لاجرم بعد از وصال عشق ما پر رنگتر خواهد شد
پرسيدم آيا او هم تو را دوست دارد؟ گفت مهم اينست که من عاشق اويم
پرسيدم پس چرا توکه اينقدر عاشق وشدايي پا پيش نمي گذاري ؟ ترس از شکست؟
گفت ترس از پيروزي،پرسيدم پيروزي؟ جواب داد بله اگر جوابش مثبت باشد من چه بگويم چگونه مي تواند با شرايط من کنار بيايد.چطور برايش توضيح بدهم؟راست مي گفت از اين نظر داستان او شبيه به من بود، او همان مشکل مرا داشت
او عاشق تر از بيژن و فرهاد بود
گفتم مي توانم به اوبراي ابراز احساسش کمک کنم، گفت که بايد بيشتر فکر کند
بعد از آن ديگر هيچ کس را مسخره نکردم و آموختم که ديگر از روي ظاهر افراد قضاوت نکنم و آرزو کردم که او قمري شعرهايم نباشد