جيرجيرك ها
جيرجيرك ها شروع كردند به خوندن
شاخه گل سرخي كه از پس ديوار سرك مي كشيد
قد كشيد و قد كشيد ، اون هم از دريچه اتاقم اومد تو
ديگه تنها نبوديم ، گل گفتيم و شنفتيم
" او از بي وفايي بهار مي گفت و من از جور زمستان "
: يك دفعه زمين لرزيد و آسمان تپيد ، كسي داد زد
"! ... اين جا دو نفر با هم خلوت كرده اند "
لحظه اي بعد من بودم و مامور و گل سرخ
آنجا بود كه فهميدم چرا جيرجيرك ها هيچ وقت به زمستان فكر نمي كنند